تراوشات ذهنی یک مهندس اهل دل



 

حوالی سی سالگی دقیقا همانجایی است که میخواهی همه چیز ثابت شود و تکان نخورد ، میخواهی زمان در همان حالت بایستد و جلوتر نرود ، میخواهی خدا توی همین حالتی که هستی به کل زندگی ات تافت بزند تا هیچ چیز تغییر نکند. چون اینجایی که هستی اوج زیبایی و تواناییست. چون بعدش میشود سراشیبی سقوط.
 بعد از آن دیگر همه چیز رو به فرسودگی میگذارد. خودت که شروع میکنی به تمام شدن هیچ همه اطرافیان و احوالاتت شروع میکنند به تغییر. پدر مادرها پیر میشوند ، پدربزرگ ها و مادربزرگها پیرتر . حتی بچه های کوچک شیرین بزرگ میشوند. و تو انگار وسط یک چرخ و فلک ایستاده ای و تمام اینها دورت میچرخند و با سرعت رو به انتهایشان میروند. و تو حتی نمیتوانی برای یک لحظه هم که شده دستت را دراز کنی و آن ترمز لعنتی این  چرخ گردون را بکشی تا لحظه ای فقط لحظه ای بتوانی هضم کنی که چه اتفاقی برای آدمهای زندگیت دارد می افتد.  و البته خودت ( که فکر میکنی از همه این چرخیدن ها جدا هستی ) دوقسمت میشوی. یکی روحت که هنوز در همان حوالی بیست مانده و نمیتواند قبول کند که این فاصله ده ساله رویایی بین بیست و سی چقدر سریع رفته و حالا باید مثل آدم بزرگها رفتار کند. یک قسمت هم میشود جسمت که انرژی اش دارد تمام میشود و اگر زودتر به دادش نرسی در همین نزدیکیهاست که میبینی افقی شده ای . 
درست است که همیشه گفته اند دل باید جوان باشد، ولی اگر دل جوانت پارکور یا بانجی جامپینگ خواست چه؟ اگر صعود به قله دماوند خواست چه؟ پس باید دستی جنباند ، باید حداقل کاری کرد که این فرسودگی ده سالی عقب بیفتد. شاید یک برنامه منظم ورزشی جواب باشد. یا برای بعضیها شاید چند تا عمل زیبایی. شاید هم یک برنامه منظم مثبت اندیشی . دقیقا از همین هایی که وسط مردابی از بلایا و افتضاحات گیر افتاده ای و هی با خودت میگویی " به به عجب جایی، عجب منظره ای ، عجب بوی دل انگیزی، در چه عسلی دارم فرو میروم". شاید حماقت بنظر برسد ولی مگر کار دیگری هم میتوانی بکنی؟ مجبوری یا زودتر در مردابت غرق شوی یا اینکه چشمانت را ببندی و در خیالت از مردابت دریاچه پر از نیلوفر آبی بسازی. 
بنظر من که اگر در ذهنت نیلوفر آبی ساختی ، وقتیکه گوشه چشمت را باز کنی تا به مردابت نگاهی بیندازی میبینی خدا چندتایی نیلوفر آبی کنارت گذاشته . هرچه باشد این مرداب با نیلوفر آبی قشنگتر میشود.

.
#سی
#سی_سالگی
#تراوشات_ذهنی_یک_مهندس_اهل_دل
.


 

وقتی که نزدیکیهای سی میشوی مغزت پر می‌شود از فکرهای عجیب و غریب  و ترسناک. این فکرها مثل خوره به جانت می افتند وشبانه روز توی سرت رژه میروند. مثل زود پزی که  پرش کرده باشی از گوشتهای گندیده و گذاشته باشی اش روی اجاق تا حسابی پخته شود. وای به وقتی که سوپاپش کار نکند، هر لحظه ممکن است بترکد و زندگی ات را به فنا دهد. مغز هم اگر از این فکرهای "علف هرزی"  خالی نشود ممکن است بترکد از فشار، آن وقت حتی رستم هم باشد کمر خم میکند. معمولا اولین فکر عجیب و غریبی که روی مغز آدم چنگ میکشد این است که نکند تا حالا زندگی نکرده ام! نکند کارهایی بوده که تا قبل سی باید میکردم و حتی سراغش هم نرفتم! نکند دیگر دیر شده ! 
یک روز که نزدیک بود زودپزم منفجر شود،یک کاغذ و قلم آوردم و لیست کردم کارهایی که باید تا قبل سی میکردم : 
اول- سفر به جاهای ناشناخته ایران
دوم - سفر به خارج از کشور 
سوم- یاد گرفتن موسیقی
چهارم- ادامه دادن جودو 
پنجم- . حدود سی مورد نوشتم و نشستم به نگاه کردن. فقط پنج موردش را انجام داده بودم. این از آن زمانهای به شدت بد بود. وقتی لیستت پر میشود از تیکهای نخورده فقط باید بنشینی و نگاهش کنی. بعضی مواردی هست که دیگر نه میتوانی انجامش دهی نه میتوانی حذفش کنی. دلت میسوزد برای آن زمانهایی که وقتش بود و حواست نبود. یا وقتش بود ولی روزگار طوری دست و پایت را بسته بود که مثل مورچه افتاده در سطل ماست نمیتوانستی حتی تکان هم بخوری. تنها کاری که میشد کرد را باید میکردم. لیستم را پاره کردم. سی سال قبل را ریختم دور و فقط پنج سال به خودم فرصت دادم. لیست جدیدی نوشتم برای سی و پنج سالگی و از ناخودآگاهم قول گرفتم همیشه این لیست یادش باشد و هرازچندگاهی برای رسیدن به آنها سیخونکم بزند. به نظرم این تنها راه ممکن است ، واقعا کار دیگری میشد کرد؟
.
#سی
#سی_سالگی
#تراوشات_ذهنی_یک_مهندس_اهل_دل
.

 


 

 

میگویند سی سالگی بحران دارد. ولی چیزی که من فهمیدم بحران نیست. مجموعه ای از حالات بد است. از تقریبا بیست و نه سالگی هم شروع میشود. یعنی از وقتی حس میکنی زندگی حواست را پرت کرده و بدون اینکه متوجه شوی، شوخی شوخی سنت را زیاد کرده. درست است که عمر دست خداست ولی وقتی به سی میرسی حس میکنی که نصف راه را رفته ای. انگار خط زندگی ات دقیقا از وسط نصف شده باشد. وقتی آن نصفه را که گذرانده ای میبینی ( که چقدر با عجله دنبال این بودی که بزرگ شوی و برسی به اینجا که هستی ) به حال خودت افسوس میخوری. آخر بزرگ شدن چه فایده ای داشت؟! مگر همان بچه بودن ، نوجوان بودن برای کیف کردن کافی نبود؟! زندگی دقیقا مثل یک پیتزای مخلوط خوشمزه است که میخواهی هرچه زودتر همه اش را بخوری ،نصفش را تند تند و با عجله میخوری ولی وقتی فقط نصف دیگرش برایت ماند به خودت می آیی که ای وای این خوشمزه دارد تمام میشود. حالا شروع میکنی به آهسته خوردن و سعی میکنی تمام لذتهای مادی و معنوی را از هر تکه اش حس کنی. و البته که نوشابه ات هم نصف شده است.  خیلی وقتها این نوشابه مهمتر از خود پیتزا میشود. مگر میشود پیتزا را بدون نوشابه خورد؟ اصلا مگر مزه میدهد؟ بنظر منکه دوسوم لذت پیتزا در نوشابه نهفته است. حالا فرقی نمیکند که مشکی است یا زرد یا اصلا دلستر است یا هر چی . مهم این است که حتما باید باشد. توی زندگی هم امید و آرزوهایمان همان نوشابه اند. اگر نباشند که زندگی مزه نمیدهد. ولی اگر نوشابه ات را زودتر تمام کرده باشی ، اگر دست از آرزوهایت کشیده باشی وقتی به این نصفه راه میرسی باقی اش برایت بیمزه و خشک و خالی میشود. یکجورهایی حس میکنم انگار همین آرزوهاست که روی پا نگهم داشته است.
.
#سی
#سی_سالگی

#مکاشفات_سی_سالگی
#تراوشات_ذهنی_یک_مهندس_اهل_دل
.


بیست سالگی سن عجیبیست ،  همینکه نوزده سالت تمام شود و وارد اولین روزش شوی میفهمی که انگار یکدفعه تمام کودکی و نوجوانیت جدا شده و الان شده ای یک جوان تازه کار. جوانی که آرزوهای زیادی داری و دغدغه های فراوان. انگار دیگر آن لذتهای دوران دبیرستان و مدرسه صفای قبلی را ندارند. حس میکنی الان باید به مسائل مهمتری فکر کنی. انگار میدانی که دیگر وقتش است که عادتهایی که تعریفت میکنند را انتخاب کنی تا همه جا با آنها شناخته شوی، مثلا همیشه بوی یک عطر خاص دادن ، مثلا یکجور خاص لباس پوشیدن ، یک نوع خاص حرف زدن. غیر ازینها فکر میکنی حالا دیگر وقتش شده که به اجتماع هم اهمیت بدهی ، به ت اهمیت بدهی ، به زندگی مردم اهمیت بدهی و البته به زندگی خودت هم اهمیت بدهی. آدم باید روز اول 20 سالگی اش تمام آرزوهایش را بنویسد تا وقتی 10 سال از آن گذشت و شد 30 ساله برود و ببیند که چه فکر میکرده و چه شده. این 10 سال مهمترین دهه زندگی همه مان است. کارمان ، ازدواجمان ، تحصیلمان ، زندگیمان همه اش در این 10 سال مشخص میشود. ممکن است در اولین روز 20 سالگی فکر میکرده ای که با درس خواندن میلیاردر بشوی ، ولی در 30 سالگی میبینی که نون خشکی شده ای. ‏شاید هم فکر میکرده ایکه به هیچ حا نمیرسی ولی بعدا میبینی توی ناسا داری کار میکنی. میگویند اینشتین تا بزرگسالی هیچ چیز مهمی نبود و فقط یک کارمند ساده مخابرات بود. بعدا یکهو شکوفا شد. بعضی ها اینطوری اند. یکهو میشکفند. ‏اما اکثر مردم تا 30 سالگی شان مشخص میشود که چکاره اند و تا آخر چکاره خواهند بود. ‏اما بعضیهای دیگر هم هستند که نه تنها اول 20 سالگی شان نمیدانند به چه میخواهند برسند بلکه تا آخر 30 سالگی هم نمیدانند که قرار است چکار کنند. ‏و اینکه آدم نداند میخواهد چکار کند بد مصیبتی ست. ‏همه اش این شاخه آن شاخه میپری و هیچ فایده ای ندارد.‏ برای همین میپویم اول 20 سالگی باید آرزوها را نوشت ، برای اینکه بدانی هدفت چیست. اول 30 سالگی هم همینطور. باید نوشت ، باید بنویسی تا بدانی که با این وضع و احوالی که توی این 30 سال برای خود ساخته ای قرار است به کجا برسی.‏ نوشتن خیلی جاها کمک میکند. مخصوصا اگر با فکر بنویسی .

20 سالگی یعنی بزرگ شده ای ولی نه آنقدر بزرگ که کودکی یادت برود. هیچوقت نباید کودکی یادت برود، حتی 80 سالگی. اگر نتوانی کارتون ببینی کودکی ات را از دست داده ای. اینجاست که باید فاتحه خودت بخوانی. چون آدم بزرگها از زندگیشان لذت نمیبرند. مگر آنجاهایی که کودک درونشان میزند بیرون. اگر کودک درونت را با بزرگی ات ، با ملاحظه ات ، با خجالت کشیدنت خفه کردی ، از چیزی لذت نمیبری، یا درست تر بگویم از چیزی لذت واقعی نمیبری.



یادم نمی آید در دوران مدرسه هیچوقت خودم کیفم را مرتب کرده  باشم . همیشه خواهرم نیم ساعت قبل از رفتنم میرفت سراغ کمدم و کتابهای آن روز را به همراه یک خوراکی داخل کیفم میگذاشت. خودم هیچوقت برنامه درسی ام را حفظ نبودم، اما خواهرم همیشه برنامه ام را حفظ بود. حتی امتحانات و کوئیزها را هم یادآوری میکرد. خیلی حس خوبی است که خواهری داشته باشی که صبح زود از خواب بیدارت کند کیفت را همراه یک صبحانه دستت بدهد و راهیت کند بروی مدرسه . این از آن آرزوهاییست که تمام پسرها دارند. دوران دانشگاه که رسید کلا نه کیف داشتیم نه کتاب و جزوه ، دست خالی میرفتیم سر کلاس و آخر ترم هم جزوه ی جزوه نویسان را کپی میکردیم. حالا هم که صبحانه را سرکار میخورم ، بازهم فاطمه از قبل آماده اش کرده است. فرقی ندارد ، قبلا آن فاطمه اینکار را میکرد حالا این فاطمه . این هم خیلی حس خوبیست که صبح از خواب بیدار بشوی و ببینی کنار یخچال صبحانه ات همراه کمی نان ، یک عدد سیب و مقداری عشق آماده منتظر است تا با عجله توی کیفت جاسازشان کنی بدون اینکه بدانی قسمت امروزت چه نوع صبحانه ایست. اتفاقا  یکی از سوپرایزهای خوب هر روزم همین شده است. در کیف را که باز میکنم شروع میکنم به حدس زدن ، بعضی وقتها بوی کره بادام زمینی می آید ولی حلوا رویت میشود ، بعضی وقتها هم مثل امروز ، توقع پنیر دارم ولی نوتلا یافت میشود. این یکی از آن لذتهای کوچکیست که میتواند از صبح زود ، یک روز خوب برای آدم بسازد .  


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اطلاعات مديريت گل شبدر Willie از دستگاه یو پی وی سی چه میدانید طراحی سایت فروشگاهی آفتاب پرست Gamers Ground مشاوره روانشناسی هدایت تحصیلی کوچینگ طرحواره وبلاگ شخصی سید مسعود حسینی هیأت